در حوالی بساط شیطان مطلب ارسالی ازazi.love.girl


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اگر ماه بودی به صد ناز / شاید شبی بر لب بام من مینشستی . . .♥♥ اینجا آسمان از دل من تیره تر است ، روزگارم ابریست ، من اگر تنهایم ، یاد تو با من هست♥♥ مهربانم روزگارم ابریست ، کاش این بار جای خورشید تو آفتاب شوی ♥♥ آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ♥♥ ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من! بی مهری انسان معاصر در توست / تنهایی انسان نخستین در من

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان dehkadeye gham و آدرس azi.love.girl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 99
بازدید هفته : 355
بازدید ماه : 347
بازدید کل : 75679
تعداد مطالب : 441
تعداد نظرات : 96
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 441
:: کل نظرات : 96

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 73
:: باردید دیروز : 99
:: بازدید هفته : 355
:: بازدید ماه : 347
:: بازدید سال : 9175
:: بازدید کلی : 75679

RSS

Powered By
loxblog.Com

khat cherk haye del tangi azi

تبلیغات
در حوالی بساط شیطان مطلب ارسالی ازazi.love.girl
یک شنبه 26 بهمن 1390 ساعت 21:36 | بازدید : 541 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

 دیروز شیطان را دیدم ، در حوالی میدان بساطش را پهن کرده

بود ، فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو

می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند ،

 

توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت

 

جاه طلبی و .... هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی

 

می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی

 

پاره ای از روحشان را . بعضی ها ایمانشان را می دادند و

 

بعضی ها آزادگیشان را شیطان هم می خندید و دهانش بوی گند

 

جهنم می داد . حالم را به هم می زد . دلم می خواست همه

 

نفرتم را توی صورتش تف کنم انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید

 

و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را

 

پهن کردم و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال می کنم و نه کسی

 

را مجبور می کنم چیزی از من بخرد . می بینی ! آدمها خودشان

 

دور من جمع شدند جوابش را ندادم ، آن وقت سرش را نزدیک

 

آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی ، تو زیرکی و مومن

 

، زیرکی و ایمان ، آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه ، به

 

جای هر چیزی فریب می خورند از شیطان بدم می آمد حرف هایش

 

اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت وگفت وگفت

 

ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی

 

عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود ، دور از چشم

 

شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم

 

با خودم گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی ، چیزی از شیطان

 

بدزدد ، بگذار یک بار هم او فریب بخورد به خانه آمدم و در کوچک

 

جعبه عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود .

 

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .

 

فریب خورده بودم ، فریب . دستم را روی قلبم

 

 

گذاشتم ، نبود ! فهمیدم که آن را در کنار بساط شیطان جا

 

گذاشته ام تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا

 

خدا کردم . می خواستم یقه نامردش را بگیرم . عبادت

 

دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . به میدان

 

رسیدم ، شیطان اما نبود .

 

آن وقت نشستم و های های گریه کردم . اشک هایم که تمام

 

شد ، بلند شدم . بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که

 

صدایی شنیدم ، صدای قبلم را و همان جا بی اختیار به سجده

 

افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه فلبی که پیدا شده بود .....




|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: